اضافه کردن این مطلب به 100 درجه کلوب دات کام
خوابيده بود که ناگهان گردويي به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن
مردي از انجا مي گذشت وقتي ماجرا را شنيد گفت:اينکه ديگر شکر کردن ندارد. ملا گفت: احمق جان نمي داني اگر به جاي درخت گردو زير درخت خربزه خوابيده بودم نميدانم عاقبتم چه بود؟!
********
ملا در جنگ
روزي ملانصر الدين به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگي برده بود. ولي ناگهان يکي از دشمنان سنگي بر سر او زد و سرش را شکست. ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: اي نادان سپر به اين بزرگي را نمي بيني و سنگ بر سر من مي زني؟
********
خانه ملا
روزي جنازه اي را مي بردند پسر ملا نصرالدين از پدرش پرسيد : پدرجان اين جنازه را کجا مي برند؟! ملا گفت او را به جايي مي برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشيدني هست و نه چيز ديگري پسر ملا گفت : فهميدم او را به خانه ما مي برند
********
گم شدن ملا
روزي ملا خرش را گم کرده بود ملا راه مي رفت و شکر مي کرد. دوستش پرسيد حالا خرت را گم کرده اي ديگر چرا خدا را شکر مي کني؟ ملا گفت به خاطر اينکه خودم بر روي آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم
|