تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
امید پژوهش
سالار و
آدرس
omidstar.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
آسمان آبی آبی ست، مگر شک داری ؟
بگذار دنیا مرا نادیده بگیرد ، بگذار زندگی کمر به قتلم ببندد ،
بگذار آسمان بر سرم آوار شود ، بگذار روزگار باز هم بامن دشمنی کند، آرزوهایم را به باد خزان بسپرد ، دلم را بشکند و پایم را زنجیر کند ...
ولی باز اوست که شکست خورده ، من سهمم را از دنیا خواهم گرفت .
می گویند :" خواستن توانستن است" ...
می گویند:" تنها کسی نمی تواند که نا امید است".
اما من خواسته ام و نتوانسته ام، مگر می شود کسی نخواهد زندگی کند ؟
نخواهد برخیزد و بایستد؟
همه این نتوانستن های قدرتمند ناامیدی درپی دارد ولی من نا امید نیستم،
باز هم می گویم: "من از سلاله ی درختانم تنفس هوای مانده ملولم می کند ... پرنده ای که مرده بود به من پند داد پرواز را به خاطر بسپارم ."
من از سلاله ی درختانم و درختان ایستاده می میرند، من به میدان زندگی پشت نمی کنم، هرگز!!!
من سهمم را از زندگی خواهم گرفت ، من می خواهم معجزه کنم ، مگر نه اینکه خداوند معجزه را به دستان برگزیدگانش جاری می سازد ؟و مگر نه اینکه او مرا برگزیده برای این امتحان خطیر ؟پرواز بدون بال معجزه است و من می خواهم معجزه کنم ...
حتی اگر روزی زندگی با تلخی هایش توانست مرا به زانو درآورد ، نخواهم گذاشت عجزم را ببیند ... پاهایم را تا زانو قطع میکنم، تا باز هم ایستاده باشم .
...معجزه یعنی من ، یعنی تو دوست همباورم ، ما معجزه خواهیم کرد، شک نکن
آسمان آبی آبی ست، مگر شک داری ؟
زندگی سهم کمی نیست ، مگر شک داری ؟
در رگ زنده ی این هستی خواب آلوده
باور معجزه جاری ست ، مگر شک داری ؟
عشق چیست؟
استاد در جواب گفت به گندم زار برو و پر
خوشه ترین شاخه را بیاور.اما در هنگام عبور
از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به
عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی
برگشت . استاد پرسید ((چه اوردی؟))
و شاگرد با حسرت جواب داد ((هیچ !هرچه جلو
می رفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و به
امید پر پشت ترین ان ها تا انتهای گندم زار
رفتم.))
استاد گفت عشق یعنی همین!
شاگرد پرسید پس(( ازدواج چیست؟))
استاد به سخن امد که به جنگل برو وبلندترین
و زیباترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته
باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی.
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی
برگشت.
استاد پرسید:((چه شد؟))
او در جواب گفت به جنگل رفتم و اولین درخت
بلندی را که دیدم انتخاب کردم. ترسیدم که اگر
جلو بروم باز هم دست خالی برگردم.
استاد گفت ((ازدواج یعنی همین!!!))
نوشته شده توسط آرزو در پنجشنبه چهاردهم تیر 1386 ساعت 17:0 موضوع شعر و مطالب زیبا | لینک ثابت
من هنوزهم خیلی تنهام...
یه روز بهم گفت: « می خوام باهات دوست باشم؛ آخه می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام.»
بهش لبخند زدم و گفتم:« آره می دونم.فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام»
یه روز دیگه بهم گفت :« می خوام تا ابد باهات بمونم؛ آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
بهش لبخند زدم و گفتم :« آره می دونم. فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام.»
یه روز دیگه گفت:« می خوام برم یه جای دور، جایی که هیچ مزاحمی نباشه. بعد که همه چیز
روبراه شد توهم بیا. آخه می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام.»
بهش لبخند زدم و گفتم:« آره می دونم.فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام»
یه روز تو نامه اش نوشت: « من اینجا یه دوست پیدا کردم. آخه می دونی؟ من اینجا خیلی
تنهام.»
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم:« آره می دونم. فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام.»
یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:« من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی کنم.
آخه می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام.»
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم:« آره می دونم. فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام.»
حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم و چیزی که بیشتر خوشحالم میکنه
اینه که نمی دونه من هنوزهم خیلی تنهام...
استادى در شروع کلاس درس، ليوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند. بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ٥٠ گرم، ١٠٠ گرم، ١٥٠ گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمیدانم دقيقاً وزنش چقدر است. اما سوال من اين است: اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هيچ اتفاقى نمیافتد.
استاد پرسيد: خوب، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم، چه اتفاقى میافتد؟
يکى از شاگردان گفت: دستتان کمکم درد ميگيرد.
حق با توست. حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد ديگرى جسارتاً گفت: دستتان بیحس میشود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگيرند و فلج میشوند. و مطمئناً کارتان به بيمارستان خواهد کشيد و همه شاگردان خنديدند.
استاد گفت: خيلى خوب است. ولى آيا در اين مدت وزن ليوان تغيير کرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روى عضلات میشود؟ من چه بايد بکنم؟
شاگردان گيج شدند: يکى از آنها گفت: ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت: دقيقاً. مشکلات زندگى هم مثل همين است.
اگر آنها را چند دقيقه در ذهنتان نگه داريد، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانیترى به آنها فکر کنيد، به درد خواهند آمد.
اگر بيشتر از آن نگهشان داريد، فلجتان میکنند و ديگر قادر به انجام کارى نخواهيد بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهمتر آن است که در پايان هر روز و پيش از خواب، آنها
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: ، ،
برچسبها: